معنی مقر لشکر

حل جدول

مقر لشکر

اردوگاه

لغت نامه دهخدا

مقر

مقر. [م َ ق َرر](ع اِ) آرامگاه.(دهار). جای قرار وآرام.(غیاث)(آنندراج). جای آرمیدن وقرارگرفتن و آرامگاه و جای قرار و آرام و خانه و مسکن و منزل و مکان. ج، مَقارّ.(ناظم الاطباء). موضع استقرار. ج، مقار.(از اقرب الموارد). قرارگاه. آرامگاه. جای آرام. نشست. نشست گاه. مستقر. جایباش. جایگاه. پایگاه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن
ستارگان را گویی فرود اوست مقر.
فرخی.
خانه ٔ او اهل خرد را مقر
مجلس او اهل ادب را وطن.
فرخی.
گروه دیگر گفتند نی که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر.
فرخی.
زر او را بر زوار مقام
سیم او را برخواهنده مقر.
فرخی.
باخاطر منور روشن تر از قمر
ناید به کار هیچ مقر قمر مرا.
ناصرخسرو.
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار دهر
جزبر مقر ماه نبودی مقر مرا.
ناصرخسرو.
بهتر ز کدویی نباشد آن سر
کو فضل و خرد را مقر نباشد.
ناصرخسرو.
یک چندی به مقر عز مقام کرد تا بیاسودند و لشکرها جمع آمدند.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 82). سلطان لگام اسب او گرفته تا در حجره برد... او را در مقر خلافت و مرکز دولت قرار داد.(سلجوقنامه ٔ ظهیری ص 20).
مرا کنف کفن است الغیاث از این موطن
مرا مقر سقر است الامان از این منشا.
خاقانی.
لیک تبریز به اقامت را
که صدف قطره را بهین مقراست.
خاقانی.
خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت
چارگوهر همه در یک مقر آمیخته اند.
خاقانی.
در صمیم عالم علوی مقر و مفر پدید کرد.(سندبادنامه ص 2). تا آنگاه که مقری و آرامگاهی دیگر مهیا کند.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 90). در مقر عز و ساحت دولت خویش قرار گرفت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 305). به افشین که مقر عز و مثابه ٔ مجد او بود رسید.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 341). او را با مقر عز خویش رسانید به غزنین.(تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
دی در مقر عز به صد ناز نشسته
تابوت شد امروز مقام و مقرمن.
عطار.
هرکه اندر شش جهت دارد مقر
کی کند در غیر حق یک دم نظر.
مولوی.
به چند روز دگر کافتاب گرم شود
مقر عیش بود سایبان و سایه ٔ بان.
سعدی.
بر عزیمت صوب عراق و آذربایجان که مقر سریر سلطنت و مستقر رایات مملکت است...(جامع التواریخ رشیدی).
- مقر داشتن، جای داشتن. قرارگاه داشتن:
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایه ٔ عرش دارد مقر.
سعدی(بوستان).
- مقر ساختن، مسکن کردن. منزل ساختن. قرار و آرام یافتن:
دیده ٔ دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند
گرچه در ظلمت عدو چون دیده ها سازد مقر.
سنائی(دیوان چ مصفا ص 158).
روزی چند در این جنه المأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست و چرم چگونه بیرون آید.(مقامات حمیدی).
- مقر کردن، آرام کردن. مسکن ساختن. قرار گرفتن:
پادشه زاده یوسف آنکه هنر
جز به نزدیک او نکرد مقر.
فرخی.
منتظر مانده ام ز بهر ترا
کرده ام در میان باغ مقر.
مسعودسعد.
|| معدن. کان:
قیمت و رونق و بها نارد
آن گهرها که در مقر باشد.
(از مقامات حمیدی).
|| مقرالبئر؛ گودی گردی در ته چاه که در وقت کم آبی، آب در آن جمع گردد چنانکه برداشتن آب ممکن باشد.(از اقرب الموارد).

مقر. [م ُ ق ِرر](ع ص) اقرارکننده.(غیاث)(آنندراج). اعتراف کننده و اذعان کننده و کسی که اقرار می کند و اعتراف می نماید و راست می گوید و اعتراف به گناه خود می کند و آنکه قبول می کند راستی گفتار دیگری را نسبت به خود پس از آنکه انکار کرده بود.(ناظم الاطباء). معترف. مذعن. خستو.مقابل. منکر.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): لیکن این محال است که خصم مقر بود.(دانشنامه).
ای به فضل تو امامان جهان گشته مقر
ای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهین.
فرخی.
مقر ببود که دین حقیقت اسلام است
محمد است بهین ز انبیا و از اخیار.
اسدی.
هر چه با ما خواهی کرد سزای ماست و من به گناه خویش مقرم.(قابوسنامه چ نفیسی ص 110).
دانی که چنین نه عدل باشد
پس چون مقری به عدل داور.
ناصرخسرو.
وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد
سرت از طاعت بر حکم نکووعده متاب.
ناصرخسرو.
این جهان را بجز از خوابی و بازی مشمر
گر مقری به خدا و به رسول و به کتیب.
ناصرخسرو.
باتن خود حساب خویش بکن
گر مقری به روز حشر و حساب.
ناصرخسرو.
نماز نکنند و روزه ندارند ولیکن بر محمد مصطفی(ص) و پیغامبری او مقرند.(سفرنامه ٔ ناصرخسرو). گفت کسی بر وی گواهی می دهد. گفتند نه که او خود مقر است.(سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 174). یکی گفت ای امیر او خود به گناه خود مقر است.(سیاست نامه ایضاً ص 174). الهی... اگر بر گناه مصریم بر یگانگی تو مقریم.(خواجه عبداﷲ انصاری).
ده ده آورده پیش او طاغی
یک یک اندامشان مقر به گناه.
ابوالفرج رونی.
چندان شراب ده تو که تا منکر و مقر
در سینه شان نه مهربماند نه کینه ای.
عطار.
- مقر آمدن، اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن:
مقر آمد جوانمردی که بی او
نشد کس را جوانمردی مقرر.
عنصری(دیوان چ یحیی قریب ص 76).
دبیر را مطالبت سخت کردند مقرآمد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). زدن گرفتند مقر آمد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 444). کفشگری را به گذر آموی بگرفتند متهم گونه و مطالبت کردند مقر آمد که جاسوس بغراخان است.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537).
در باغ پدید آمد مینوی خداوند
بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش.
ناصرخسرو.
بدی با جهل یارانند و جاهل بدکنش باشد
نپرهیزد ز بد گرچه مقر آید به فرقانها.
ناصرخسرو.
من نمی شنوم که او چه می گوید، مقر می آید یا نه.(سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 174). گفت مرادستوری فرماید تا در پیش او روم و از این حال معلوم کنم تا چه گوید، مقر آید یا منکر شود.(تاریخ بخارا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ابومعشر مقر آمد و کارد از میان کتاب بیرون آورد و بشکست و بینداخت.(چهارمقاله ص 91). او منکر نتوانست شدن مقر آمد.(چهارمقاله ص 123).
- مقر آوردن، به اعتراف واداشتن. وادار به اقرار کردن:
فضلها دزدیده اند این خاکها
ما مقر آریمشان از ابتلا.
مولوی.
- مقر شدن، اقرار کردن و اعتراف نمودن.(ناظم الاطباء):
عالم که به جهل خود مقر شد
از جمله ٔ صادقین شمارش.
خاقانی.
- مقر گشتن(گردیدن)، اعتراف کردن. خستو شدن:
باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر
ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا.
(از کلیله و دمنه).
هرکه مقر گشته بود حجت اسلام را
چون سر زلف تو دید باز به انکار شد.
عطار.
||(اصطلاح حقوقی و فقهی) کسی که اقرار می کند.(ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- مقرٌ به، مورد اقرار را گویند. مثلاً در اقرار به دین، دین را مقرٌبه گویند.(ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- مقرٌ له، کسی که به نفع او اقرار صورت گرفته است.(ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
|| ناقه مقر؛ شتر ماده که آب گشن در زهدان دارد.(منتهی الارب)(آنندراج)(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).

مقر. [م َ ق ِ](ع اِ) درخت صبر، یا درختی شبیه به آن.(منتهی الارب).دارویی که آن را صبر گویند.(ناظم الاطباء). || زهر.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). ||(ص) تلخ. یقال شی ٔ مقر؛ چیزی نیک ترش یانیک تلخ.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء)(ازاقرب الموارد). و رجوع به مَقَر و ماده ٔ قبل شود.

مقر. [م َ ق َ](ع مص) ترش شدن شیر.(آنندراج)(از منتهی الارب)(از ناظم الاطباء). || سخت تلخ شدن.(تاج المصادر بیهقی). تلخ شدن.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).

مقر. [م َ](ع مص) گردن شکستن.(تاج المصادر بیهقی). به عصا کوفتن گردن را چنانکه استخوان بشکند.(آنندراج)(از منتهی الارب)(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || تر داشتن ماهی را در سرکه که نمک آن بدر رود.(آنندراج)(منتهی الارب). در سرکه خوابانیدن ماهی شور را.(از اقرب الموارد). در سرکه خیسانیدن ماهی نمک سود را تا نمک آن دررود.(ناظم الاطباء).

مقر. [م َ](ع اِ) زهر قاتل.(منتهی الارب)(آنندراج). زهر.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || صبر.(منتهی الارب)(آنندراج). دارویی تلخ که صبر گویند.(ناظم الاطباء). صبرو گویند شبیه به صبر.(از اقرب الموارد). علفی است که صبر از آن بهم می رسد و صبر دوایی است معروف و گویند عربی است و به معنی تلخ باشد.(برهان). اسم عربی نبات صبر است.(تحفه ٔ حکیم مؤمن). ||(ص) چیزی تلخ.(منتهی الارب)(آنندراج). هر چیز تلخ.(ناظم الاطباء). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.


لشکر

لشکر.[ل َ ک َ] (اِ) سپاه. سپه. جیش. جند. عسکر. (منتهی الارب). قال ابن قتیبه والعسکر، فارسی معرب. قال ابن درید و انما هو لشکر بالفارسیه و هو مجتمع الجیش. (المعرب جوالیقی ص 230). خیل. حشم. بهمه. (منتهی الارب). حثحوث. قشون. سریه. (دهار). رجل. جمیع. کتیبه. خمیس.زفر. زافره. صنتیت. ازور. فیلق. عجوز. غار. طحون. عرض [ع َ / ع ِ / ع َ رَ]. (منتهی الارب):
خواسته تاراج کرده، سودهایت بر زیان
لشکرت همواره یافه چون رمه ی ْ رفته شبان.
رودکی (در مقام نفرین).
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.
ابوشکور.
شد آن لشکر و تخت شاهی به باد
چو پیچیده شد شاه را سر ز داد.
فردوسی.
نیاطوس جنگی برادرش بود
بدان جنگ سالار لشکرش بود.
فردوسی.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.
فردوسی.
نه از لشکر ما کسی کم شده ست
نه این کشور از خون لمالم شده ست.
فردوسی.
چنان لشکر گشن و چندین سوار
سراسیمه گشتند از کارزار.
فردوسی.
خروشی برآمد ز لشکر به زار
کشیدند صف بر در شهریار.
فردوسی.
کجا شیرمردان جنگاورند [نیساریان]
فروزنده ٔ لشکر و کشورند.
فردوسی.
بزد نای رویین و بربست کوس
بیاراست لشکرچو چشم خروس.
فردوسی.
همیشه خلیده دل و راهجوی
ز لشکر سوی دژ نهادند روی.
فردوسی.
به اندازه ٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.
فرخی.
خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو به هر دشت و کردری.
عنصری.
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
کشیدند از کوه تا کوه نخ.
عنصری.
لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ
وین کار سگ و گرگ و رمه با رمه بان است.
منوچهری.
برگل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار خیمه به هامون زده ست.
منوچهری.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سردار سر.
میزبانی بخاری.
عبداﷲ بیرون آمد و لشکر خود را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی). حجاج بن یوسف... برآمد بالشکر بسیار و ایشان را مرتب کرد. (تاریخ بیهقی). عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد. (تاریخ بیهقی). دلم بر احمد عبدالصمد قرار میگیرد که لشکر بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را به آموی رسانیدن تواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند. (تاریخ بیهقی ص 352). بگتکین چوگانی و پیرآخورسالار را بگفت تا بر میمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. (تاریخ بیهقی). کوکبه ٔ بزرگ و لشکر و اعیان و رسول پیش آمد. (تاریخ بیهقی ص 355). نامه ها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بیاید. (تاریخ بیهقی ص 360). امیر گفت: مبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه و بر لشکر و بر رعیت. (تاریخ بیهقی ص 381). از در باغ شادیاخ تا در سرای رسول تمامی لشکر و اعیان برنشستند. (تاریخ بیهقی ص 376). معظم لشکر امیرسبکتکین را نیک بمالیدند. (تاریخ بیهقی). پدرش سواران برافکند و لشکر خواستن گرفت. (تاریخ بیهقی). پس از عید دوازده روز، نامه رسید از حاجب علی قریب و اعیان لشکر. (ابوالفصل بیهقی). و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم را سوی او کشیده. (تاریخ بیهقی). از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دل مشغول شد. (تاریخ بیهقی). لشکر را سلاح دادند و بامداد برنشست، کوسها فروکوفتند. (تاریخ بیهقی). در باب لشکر پایمردی ها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی).
خود نباید زان سپس لشکر ترا بر خلق دهر
ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی.
ناصرخسرو.
ترسم همی که گر تو نباشی ز لشکرش
بی تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره.
ناصرخسرو.
به لشکر بنازد ملوک و همیشه
ز شاهان عصرند بر درش لشکر.
ناصرخسرو.
کس سه لشکر دید زیر چادری
وین حدیثی بس شگفت و نادر است.
ناصرخسرو.
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگر چند لشکر ندارم امیرم.
ناصرخسرو.
در لشکر زمانه بسی گشتم
پر گرد ازین شده ست ریاحینم.
ناصرخسرو.
با لشکرزمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا.
ناصرخسرو.
لشکر و مردی و دین و داد باید شاه را
هر چهارش هست و تأیید الهی بر سری.
امیرمعزی.
لشکر از جاه و مال شد بددل
رعیت از بی زریست بیحاصل.
سنائی.
و بمشایعت او جمله ٔ لشکر و بزرگان برفتند. (کلیله و دمنه). و چون بلاد عراق و پارس به دست لشکر اسلام فتح شد. (کلیله و دمنه).
خضرالهامی که چون سکندر
لشکر کشد و جهان گشاید.
خاقانی.
ور ز ابنوس روز و شبم لشکری برآید
جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم.
خاقانی.
شطرنجی ثنای توام قائم زمانه
کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم.
خاقانی.
محمودوار بت شکن هند خوان از آنک
تاراج هند آز کند لشکر سخاش.
خاقانی.
میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن.
خاقانی.
دانم که مه جبینی ای آسمان شکن
اما ندانم آنکه چه لشکر شکسته ای.
خاقانی.
جائی که عرض داد سپه رای روشنت
تا حشر از آن طرف نبرد لشکر آفتاب.
خاقانی.
دگر چه چاره کنم باز عشق لشکر کرد
به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد.
مجد همگر.
و لشکرمغول چون مور و ملخ از جوانب و حوالی درآمدند و پیرامون باروی بغداد نرگه زدند. (جامع التواریخ رشیدی).من با لشکری چون مور و ملخ متوجه بغدادم. (جامع التواریخ رشیدی).
لشکر انعام نادیده به بانگی تفرقه ست
دفتر شیرازه ناکرده به بادی ابتر است.
جامی.
جان رفت و صبر و دین و دل ای عقل جمله رفت
لشکر گریختند چه جای شجاعت است.
کاتبی.
لشکر باد اگر جهان گیرد
شمع خورشید زان کجا میرد.
افتراض، مرسوم گرفتن لشکر. فرض، لشکر مرسوم گیر. اورم، معظم لشکر و لشکر ذوعظمت...: اجتهار؛ بسیار شمردن لشکر را. عرمرم، لشکر بسیار. استجمار، تجمر؛ مقیم کردن لشکر به دار الحرب. انهزام، شکست خوردن لشکر. هزیمت، شکست لشکر. هطلع؛ لشکر گران. هیضل، لشکر بسیار. تجمیر؛ مقیم گردانیدن لشکر به دارالحرب و باز نگردانیدن آنها را. (منتهی الارب). تجمیر؛ لشکر در ثعز فروگذاشتن. (تاج المصادر). رداح، لشکر گرانبار. منسر [م ِ س َ / م َ س ِ]؛ پاره ای از لشکر که مقدمه ٔ لشکر بزرگ باشند. منصال، جماعتی از لشکر کم از سی یا چهل. دافه، لشکر که به سوی دشمن مرور کند. دوثه؛ شکستن لشکر را. دهب، لشکر شکست خورده. صندید؛ جماعت لشکر. خال، علم لشکر. صرد؛ لشکر گران. قادمه الجیش، بزرگ لشکر. قیروان، معظم لشکر. سرّیه، پاره ای از لشکر از پنج نفر تا سیصد یا چهار صد. خضراء؛ لشکر گران که در آهن گرفته باشد خود را از سلاح. جحفل، لشکر عظیم. بریم، لشکری که از قبائل شتی گرد آمده باشد. لهام، لشکربسیار. عرام، بسیاری و تیزی و سختی لشکر. معره؛ کارزار لشکر بی حکم امیر. جخیف، لشکر بزرگ. جحفله؛ گردآوردن لشکر را. استجاشه؛ طلب کردن لشکر. مجنبه؛ هر اول لشکر. بعث، لشکر و گروهی که بجایی فرستند. (منتهی الارب). تجنید؛ لشکر گرد کردن. (دهار). کتیبه ملمومه و ململمه؛ لشکر فراهم آمده و در هم پیوسته. لکیک، لشکر درهم پیوسته. جیش مطناب، لشکر بزرگ و گران. (منتهی الارب). تکتیب، لشکر گروه گروه کردن. (تاج المصادر).طهلس و طلهس، طحول، ملحاء، لهموم، لشکر گران. (منتهی الارب). تعبیه؛ لشکر به ترتیب بداشتن برای جنگ. (تاج المصادر). جیش لجب و جیش ذولجب، لشکر با فغان و شور و غوغا. الف مقلمه؛ لشکر باساز و سلاح. قمامسه، لشکرکشان روم. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: دریاشکوه، جنگجوی، جرار، شکسته، گسسته، برگشته از صفات و عروس و چشم خروس از تشبیهات اوست و با لفظ شکستن کنایه از مغلوب و ناتوان شدن و با لفظ کردن و کشیدن و آوردن و فراز آوردن و انگیختن به معنی فراهم آوردن و بالفظ بهم ریختن مستعمل است. کلمه ٔ لشکر با این کلمات ترکیب شود و افاده ٔ معانی خاص کند: آنچه به کلمه ٔ لشکر پیوندد:
لشکرآرا؛ لشکرآرائی، لشکرافروز، لشکرانگیز، لشکرانگیزی، لشکرپژوه، لشکرپناه، لشکرجای، لشکرخیز، لشکردار، لشکرداری، لشکرستان، لشکرشکر، لشکرشکن، لشکرشکنی، لشکرشکوف، لشکرشناس، لشکرفروز، لشکرکش، لشکرکشی، لشکرگاه، لشکرگذار، لشکرگشای، لشکرگه، لشکرگیر.
و مصادری پدید آورد چون: لشکر انگیختن و لشکر بردن و لشکر ساختن و لشکر شکستن. و لشکر کردن و هم اسامی مصدری که امثله ٔ آن در فوق گذشت. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود. و آنچه کلمه ٔ لشکر بدان پیوندد: پری لشکر (فردوسی)، پس لشکر (فردوسی)، سرلشکر و سر لشکری:
رعیت نوازی و سرلشکری
نه کاریست بازیچه و سرسری.
سعدی.
و غیره.
- امثال:
مثل لشکر بی سردار، مثل لشکر شکست خورده.

لشکر. [ل َ ک َ] (اِخ) ابن طهمورث دیوبند. بانی شهر «عسکر مکرم » که در آغاز نام «لشکر» داشته ودر خوزستان واقع است. (نزههالقلوب چ لیدن ص 112).

فرهنگ عمید

لشکر

قسمتی از ارتش که عدۀ افراد آن در حدود دوازده‌هزار نفر است،
گروه بسیار از سپاهیان، سپاه،
* لشکر انگیختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] حرکت دادن لشکر، برانگیختن لشکر به ‌جنگ،
* لشکر جرار: لشکر آراسته و انبوه و بسیار،
* لشکر کشیدن: (مصدر لازم) حرکت دادن لشکر به‌سوی دشمن،


مقر

اقرار‌کننده، اعتراف‌کننده،

فرهنگ معین

مقر

(مَ قَ رّ) [ع.] (اِ.) آرامگاه، جای قرار.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مقر

ستاد، پایگاه

کلمات بیگانه به فارسی

مقر

ستاد

فارسی به عربی

مقر

کرسی، مسکن، مقعد، موقع

معادل ابجد

مقر لشکر

890

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری